آخرین دیدار، دکتر رضا مقدسی
Reza Moghaddasi | دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ق.ظ
دم در حیاط خانه اش نشسته بود. با عصایی در دست. تا ما را دید، به سرعت از روی صندلی کهنه ی چوبی اش بلند شد. به طرفش رفتم. گردنش را محکم بغل کردم و بر صورتش بوسه زدم. او هم چنان بغلم کرد که گویا عزیزترین ش را بعد از مدت های مدید ملاقات می کرد. آیا عزیزترین ش بودم؟ البته در دل دریایی او همه عزیزترین بودند. ولی، شاید بزرگ ترین نوه، محبت دیگری داشت. احساس کردم مادر بزرگم خیلی پیر شده است. دلم لرزید! آیا... نه خدایا، هنوز مادر بزرگم توانایی تحمل زندگی را دارد. قطره ای اشک بر گونه ام چکید. به سرعت مخفی اش کردم. یاد پدربزرگم افتادم. چند سال آخر عمرش را که خانه نشین شده بود، مادربزرگ ما را به نزد او می برد. و من با افتخار در کنار او زانو می زدم و روبوسی می کردیم. ولی مادر بزرگ هیچگاه اجازه زانو دادن را در مقابلش نمی داد. همیشه، حتی در همین اواخر که عصا به دست گرفته بود و گاهی از درد مفاصل شکایت می کرد، ایستاده به استقبال ما می آمد. دستش را بوسیدم. دستی مهربان بر سر و رویم کشید. تشکر کردم. همسر و بچه هایم را به گرمی همیشه بوسید. تعارف کرد. رفتیم داخل حیاط. درخت آلوچه پر شده بود از میوه. برخی سبز و برخی رنگی. چند گربه ملوس همیشه دور و برش بودند. همیشه، هر آنچه در منزل داشت، در طبق اخلاص میگذاشت. دعوت کرد که قدری میوه برای بچه ها بچینم. قبول کردم. میوه ها را زیر شیر آب داخل حیاط شستم و تقدیم بچه ها کردم. قدری برایم صحبت کرد. از بیماری هایش کم تر گلایه میکرد. من هم سفارش کردم که مراقب سلامت خودش باشد. مراقب کرونا باشد. از کار و زندگی ام برایش تعریف کردم. از موفقیت های تحصیلی بچه ها. خوشحال شد. به چای دعوت مان کرد. نمی دانم. به بهانه کرونا از رفتن به داخل خانه اجتناب کردیم. بعد از چندی مجددا روبوسی کردیم و خداحافظی. آخرین خداحافظی.
کاش چای مادربزرگ را رد نمیکردم.
کاش شام ساده مادربزرگ را نیز قبول میکردم.
کاش کنار مادربزرگم می ماندم و همانجا در کنار او مثل دوران کودکی می خوابیدم. داخل رخت خواب های تمیز و ملحفه ای اش.
کاش مادربزرگم چند صباحی بیشتر می ماند. چقدر دوستش داشتم و دارم.
هر چند او به آسایش ابدی و وصال حق رسیده است. ولی من دائم دلتنگ او می شوم.
مادر بزرگ جان، گاهی به خواب من بیا.
با آخرین نفس
بوی غریب پرسش فردا را
در خانه ریخت
آنگاه بی درنگ
مادربزرگ من
در جامه ای به رنگ سرانجام
پیچیده شد
بوی کبود مرگ
ما را احاطه کرد
مادر بزرگ من
با گیسوان نقره ای بی فروغ خویش
سطح کبود و سربی تابوت سرد را
پوشانده بود
شاعر: سلمان هراتی
- ۰۰/۱۰/۰۶