دغدغه آموزش برای توسعه و پیشرفت ایران

دکتر رضا مقدسی: پژوهشگر و نویسنده

دغدغه آموزش برای توسعه و پیشرفت ایران

دکتر رضا مقدسی: پژوهشگر و نویسنده

دغدغه آموزش برای توسعه و پیشرفت ایران

دکتر رضا مقدسی
دکتری نوروفیزیولوژی
فارغ التحصیل دانشگاه شهید چمران اهواز؛ دبیر زیست شناسی؛ پژوهشگر و نویسنده؛ مدرس دانشگاه
عضو هیات تحریریه مجله رشد زیست شناسی؛ سردبیر و موسس مجله عصر زیست شناسی
مدیر و موسس آکادمی دغدغه آموزش ایران؛ بنیانگذار مجموعه آموزشی زیستا
• عضو انجمن‌ بین المللی IBRO (International Brain Research Organization)
• عضو انجمن‌ بین المللی SFN (Society for Neuroscience)
• عضو انجمن‌ بین المللی ILAE (International League Against Epilepsy)
• عضو انجمن‌ بین المللی IBE (International Bureau for Epilepsy)
• عضو انجمن فیزیولوژی و فارماکولوژی ایران؛ عضو انجمن زیست شناسی ایران؛ عضو انجمن بیوانفورماتیک ایران؛ عضو انجمن علوم اعصاب ایران
• عضو انجمن نویسندگان ایران

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
ژاله اصفهانی

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عید نوروز

Reza Moghaddasi | شنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۲۱ ق.ظ
معمولا، چند روز قبل از عید نوروز، پدرجان با قبول کلی سفارش از مادر، راهی شهر می شد. خرید لباس نو برای بچه ها و سور و سات سفره نوروز، در صدر سفارشات مادر جان بود. و البته، تنها کسی که مادر برای او سفارش خرید نداشت، خودش بود. چون، بیم آن داشت که نقدینگی پدر کفاف لازم برای خرید عید را نداشته باشد. و البته، پدر با بزرگواری و تیزبینی برای مادر نیز خرید می نمود. ولی برای خودش ..... باز همان کت و شلوار دامادی اش. و معمولا می گفت: "کت و شلوار می خواهم چه کار. من که کارمند دولت نیستم که باید مرتب کت و شلوار بپوشم."

وقتی پدرجان با کیف دستی برزنتی راه راه بزرگ اش، پر و پیمون، از شهر به خانه بر می گشت، دل تو دل ما نبود. لحظه شماری می کردیم، تا مادر بساطِ خرید پدر را برای ما بگشاید. چقدر انتظارات دوران کودکی کوچک و دور و دراز است. و البته شیرین و فراموش نشدنی.

مادر جان، به طور معمول بعد از شام، کیف دستی برزنتی پدر  را وسط اتاق می گذاشت و در حالی که پدر بر متکای پشمی تکیه داده بود، کیف را می گشود. البته، حواس ما بود که حجم کیف، قدری کم شده است. که بخاطر برداشتن نقل و نبات و شیرینی عید بود. که بایستی قبلا از دید بچه ها مخفی می شد. ولی، خوب ... ما هم روش خودمان را داشتیم. و البته، حواسمان بود که جانب انصاف و احتیاط را رعایت کنیم. تا مبادا مادر شرمنده مهمانان عید نشود.

مادرجان، ما را یکی یکی صدا می زدند. و ما با اشتیاق تمام جوراب، شلوار و پیراهن خودمان را به تن می کردیم. و کلی هم ذوق می کردیم. و خیلی دوست داشتیم همان شب وسط ابادی برویم و خریدهای عیدمان را نشان سایر بچه ها بدهیم. ولی، باید صبر می کردیم. بعد از پوشیدن لباس های نو، چند ساعتی با آنها سر می کردیم. جیب ها و طرح و رنگ آنها را چندین بار ورانداز و مقایسه می کردیم. و قبل از خواب آنها را تا کرده تحویل مادر می دادیم. تا روز عید نوروز. و البته، پدرجان، همانطور که به متکا تکیه داده بود و رادیوی موجی اش را گوش می کرد، در پاسخ سوال مادر، که چرا برای خودت چیزی نخریده ای؟ می گفت: "من که لباس نو لازم ندارم. همان کت و شلوار دامادی خیلی هم خوب است. بگذار بچه ها خوشحال باشند." و چه ذوقی می کرد، وقتی ما را در لباس نو می دید.

صبح روز عید نوروز، مادر همه ما را از خواب بیدار می کرد. دست و روی ما را با آب ولرم می شست. و لباس های نو را به تن مان می کرد. بعد در کمال تعجب سفره پهن گل گلی در مهمانخانه ما را مهمان خود می کرد. و البته، مهمانخانه با گرما و بوی والور علا الدین فضای متفاوتی داشت. پدر نیز خیلی قبل از ما در کنار سفره نشسته بود. و با صدای رادیوی موجی اش لحظه تحویل سال و آمدن نوروز را دنبال می کرد. در ضمن، آن روز از کار نیز خبری نبود. چون باید به اتفاق اهالی روستا جشن می گرفتیم.

سفره را سریعا ورانداز می کردیم. روشنائی فانوس کوچک قرمز رنگ نفت سوز، که در وسط سفره بود، بیشتر از همه جلب توجه می کرد. و آیینه و پارچ بلوری آب و قرآن، که در کنار فانوس دل را به آسمانها می برد. و بوی سبزه های گندم و عدس که طراوت و شادابی را به سفره هدیه می کرد. یک جعبه شیرینی مربائی، چند ظرف نقل رنگارنگ، نخودچی و کشمش و ظرف مسی بزرگ میوه جات. البته، همه اینها را بچه ها قبلا ملاقات کرده بودند. ولی، جعبه شیرینی را خیر!

بعد از دعای تحویل سال، مادرجان اسپند دود می کرد. برای همه ما طلب دعای خیر می نمود. و روی تک تک ما را به گرمی می بوسید. و با احترام به سمت پدرجان راهنمائی می کرد. پدر نیز علاوه بر دیده بوسی مردانه، یک سکه پنج تومانی یا اسکناس ده تومانی تو جیب ما می گذاشت. و برای ما آرزوی خوشبختی و سلامتی می کرد. بعد، نوبت سور و سات شکم بود. و البته، جعبه شیرینی و نقل های رنگی که باید از شرمندگی آنها در می آمدیم.

اولین جائی که بعد از تحویل گرفتن نوروز در منزل پدر به آنجا می رفتیم، منزل پدر بزرگ بود. استقبال گرم خاله ها و مادربزرگ برای ما بسیار جذاب و خاطره انگیز بود. و البته هر یک از ما زودتر به دیدار مادر بزرگ می شتافت عیدی ویژه ای می گرفت. چون، اعتقاد بر این بود که این کار شگون دارد و برای آنها سلامتی و خیر و برکت در سال نو می آورد. مادر بزرگ در کمال بزرگواری همه نوه ها را می نواخت و با عیدی شاد می کرد.

بعد از عید دیدنی از خانه مادر بزرگ با لباس های نو و در کمال احتیاط وسط آبادی می رفتیم تا سایر بچه ها و دوستان را هم ببینیم. و خیلی مراقب بودیم که لباس های نو مان را گلی و کثیف نکنیم. حداقل برای یک روز.

یکی از آداب و سنن بسیار خاطره انگیز نوروز بازدید دسته جمعی ریش سفیدان و مردان روستا از خانه تک تک اهالی بود که معمولا به اتفاق کدخدای ده صورت می گرفت. شاید در آن دوران اتحاد و یکپارچگی و مردان روستا برای ما بچه ها خیلی جالب بود. این همبستگی در تمام امور روستا ساری و جاری بود. مثلا در لایروبی کانال های آب و قنات، کمک در ساختن مسجد و مدرسه، دروی محصولات کشاورزی و ...

الان، دیگر مادر بزرگ پیش خداست. ولی بزرگواری و مهربانی و از خود گذشتگی را برای ما یادگار گذاشته است.

الان دیگر کدخدا هم به رحمت خدا رفته است. ولی همبستگی و اتحاد منطقه ای و ملی را بیشتر از گذشته نیاز داریم.

ولی هنوز وجود نازنین پدر هست. با عمری تجربه و تعهد. به خانواده و روستا و روستائیان. و دستان پرمهرش. و صلابت و پشتکار مثال زدنی اش برای فرزندان و خانواده.

و البته، هنوز وجود مادر جان هست. که هر گاه از همه خسته و درمانده می شویم به آغوش گرم و پر مهر او پناه می برم.

خدایا، خانواده بزرگ ایران را از دروغ، ریا و خشک سالی محافظت و مراقبت بفرما.

 

 

  • Reza Moghaddasi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی